هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

هنر ادبیات

یافته های نوین ادبی وآموزش زبان فارسی

پاکت کلوچه

ارسالی از:

خانم لیلا لطفی

پیش دانشگاهی انسانی

پاکت کلوچه

 

 

                                             

 

شبی در فرودگاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندساعت به پروازش مانده بود . او برای گذران وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت ، کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگاه متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت .

زن به مطالعه کتاب و  هرازگاهی به خوردن کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال دزد بی چشم و رو کلوچه های پاکت او را خالی کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه ، بیش از پیش خشمگین می شد . او پیش خود اندیشید اگر من آدم خوبی نبودم بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم ! با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت بر می داشت ، مرد نیز برمی داشت .

 وقتی که فقط یک کلوچه داخل پاکت مانده بود ، زن متحیر مانده بود که چه کند ، مرد با اینکه تبسمی بر چهره اش نقش بسته بود آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد . مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را در دهانش گذاشت و خورد . زن نصف کلوچه را از او قاپید و پیش خود اندیشید :اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است بلکه بـی ادب هم تشریف دارند . عجب!حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد ؛ به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نـمک نشناس بیفکند راه خود را گرفت و رفت .

زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جای گرفت . سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را به اتمام برساند . دستش را که داخل کیفش برد از تعجب کم مانده بود بر جای خود میخکوب شود . پاکت کلوچه خودش مقابل چشمانش بود !! زن با یاس و ناامیدی و نالان به خود گفت : پس پاکت کلوچه ها مال آن مرد بوده و من بودم که از کلوچه های او می خوردم ! دیگر برای عذرخواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهمید که بـی ادب ،نـمک نشناس و دزد خود او بوده .

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ب.ظ

خیلی داستان جالبی بود ، من که لذت بردم
باز هم از این موارد در وبلاگتون بذارید ، موفق باشید

الی دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ق.ظ http://www.eliohamed.blogsky.com

خیلی قشنگ بود ایکاش اسم نویسنده اش رو هم می نوشتید

اسمشو از خانم لطفی بپرسید ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد